مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر نتوانست كرد و با خود گفت: آيا در اين حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند كوشيد نتوانست كه سر حقه باز نكند. چون سر حقه باز كرد، موشىبيرون جست و برفت . مرد، پيش شيخ آمد و گفت: ((اى شيخ!من از تو سر خداى تعالىخواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شيخ گفت: ((اى درويش!ما موشى در حقه به توداديم، تو پنهان نتوانستى كرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوييم؟